جانم فدای رهبر

[ چهار شنبه 28 شهريور 1398برچسب:, ] [ 22:40 ] [ جواد ] [ ]

[ چهار شنبه 27 شهريور 1398برچسب:, ] [ 21:23 ] [ جواد ] [ ]

منبع عکس :  وبلاگ شیعه

[ یک شنبه 26 آبان 1392برچسب:, ] [ 19:18 ] [ جواد ] [ ]

منبع عکس : وبلاگ شیعه

[ یک شنبه 26 آبان 1392برچسب:, ] [ 18:55 ] [ جواد ] [ ]

[ سه شنبه 14 آبان 1392برچسب:, ] [ 22:2 ] [ جواد ] [ ]

فرا رسیدن ایام سوگواری سرور و سالار شهیدان عالم حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام بر همه محبان آن حضرت تسلیت باد

پروردگارا دلهای ما،جانهای ما، رفتار ما، اعمال ما را متأثر از یاد شهدای کربلا و سالار شهیدان قرار بده.

[ سه شنبه 14 آبان 1392برچسب:, ] [ 17:2 ] [ جواد ] [ ]

[ پنج شنبه 9 آبان 1392برچسب:, ] [ 1:28 ] [ جواد ] [ ]

[ دو شنبه 6 آبان 1392برچسب:, ] [ 14:59 ] [ جواد ] [ ]

  

[ دو شنبه 22 مهر 1392برچسب:, ] [ 18:37 ] [ جواد ] [ ]

[ چهار شنبه 10 مهر 1392برچسب:, ] [ 9:58 ] [ جواد ] [ ]

شهید «مرحمت بالازاده» فقط 13 سال داشت؛ نوجوانی از اردبیل؛ به پدر و مادرش گفته بود کار مهمی پیش آمده که باید به تهران برود، اما نگفته بود، چه کاری؟

وقتی با اصرار از پدر و مادر اجازه گرفت، بی درنگ راهی تهران شد؛ شنیده بود باید به خیابان پاستور برود و رفت. هر طور بود وارد ساختمان ریاست جمهوری شد؛ می گفت باید حتماً رئیس جمهور را ببیند؛ کار آسانی نبود؛ با پا در میانی این و آن بیرون ساختمان ریاست جمهوری منتظر ماند؛ آن روزها «آقا»، رئیس جمهور بود، حضرت آیت الله العظمی خامنه ای.

وقتی آقا برای رفتن به مراسمی از ساختمان بیرون آمدند، مرحمت بالازاده خودش را به ایشان رساند، تلاش محافظان نتیجه ای نداشت، چون آقا به اشاره اجازه داده بودند تا این نوجوان را ملاقات کنند؛ مرحمت 13 ساله با لهجه شیرین آذری و شاید هم به زبان آذری گفت «آقا! یک خواهش داشتم».

آقا با مهربانی حالش را پرسیدند و نامش را و بعد گفتند «خب، چه خواهشی پسرم؟» مرحمت که هیجان زده بود، نفس عمیقی کشید و گفت «آقا! خواهش می کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور دهید دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند!» آقا پرسیدند «چرا فرزندم؟ و مرحمت که حالا دیگر بغضش ترکیده بود و هق هق گریه امانش نمی داد با کلماتی بریده بریده گفت «آقا! حضرت قاسم (ع) هم مثل من 13 ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه میدان داد، اما فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی دهد به جبهه بروم، می گوید 13 ساله ها را نمی فرستیم».

مرحمت 13 ساله به اردبیل بازگشت، اما برخلاف دیروز که از اردبیل به تهران می آمد، دلگرفته و غمزده نبود؛ از خوشحالی در پوست نمی گنجید، دلش برای اینکه زودتر برسد، پر می کشید. کاش اتوبوس هم پر داشت. مرحمت بالازاده با نشان دادن مجوز آقا، وارد تیپ عاشورا شد.

شجاعت و درایت را با هم داشت و همه در حیرت که این همه در یک نوجوان 13 ساله چگونه جمع شده است؛ بر و بچه های تیپ عاشورا چهره مهربان و جدی مرحمت را از یاد نمی برند؛ بیشتر اوقات کنار فرمانده اش شهید «مهدی باکری» دیده می شد.

«مرحمت بالازاده» روز 21 اسفند 1363 در عملیات «بدر» در جزیره مجنون شهید شد؛ در عملیاتی شهید «مهدی باکری» هم در به آسمان پرگشود.

 

[ سه شنبه 9 مهر 1392برچسب:, ] [ 23:49 ] [ جواد ] [ ]

امام خمینی(ره) :این وصیت نامه هایی که این عزیزان می نویسند مطالعه کنید. پنجاه سال عبادت کردید
و خداوند قبول کند یک روز هم یکی از وصیت نامه ها را بگیرید ومطالعه کنید و فکر کنید.
این وصیت نامه ها انسان را می لرزاند و بیدار می کند ...
 

شهید یعقوب ابراهیم نژاد
اگر می دانستم با هر بار که خونم ریخته می شود بی حجابی آغوش حجاب در بر می گیرد، حاضر بودم هزاران هزار بار کشته شوم.

شهید احمد پناهی
حجاب شما سنگری است آغشته به خون من که اگر آن را حفظ نکنید به خون من خیانت کرده اید.

شهید محمد محمودی
حجاب شما از خون ما که در جبهه می ریزد برای دشمن کوبنده تر است.

شهید ابراهیم هاشمی
حجاب شما به خون ما رنگ می بخشد.

شهید تقی سیفی
خواهران در حجاب و برادران در نگاه می توانندشیطان را سرکوب کنند.
 

 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 9 مهر 1392برچسب:, ] [ 23:5 ] [ جواد ] [ ]

مراحل پایانی ساختمان منزلمان رو به اتمام بود . پسرم خیلی کمک کرده بود .عصر بود ، خسته از سرکار آمده بودیم که گفت : پدر، دیگر کار ساختمان به سر رسیده اگر اجازه بدهید می خواهم به منطقه برگردم.  گفتم : پسرم تو به تناسب سنت خدمت کرده ای ، تو بمان ، آنهایی که نرفته اند بروند! چیزی نگفت ساکت نشسته بود .وقت نماز که شد جانمازم را باز کردم تا نماز را بخوانم . دیدم آمد و جانمازم را جمع کرد و در جواب اعتراض من گفت :این همه بی نماز هست! اجازه بدهید کمی هم بی نمازها نماز بخوانند! سر جایم نشستم دیگر چه می توانستم بگویم ؟ چه زیبا، بجا و سنجیده جواب حرف بی منطقم را داده بود .

** پدر شهید سید جواد موسوی‏ **

[ یک شنبه 7 مهر 1392برچسب:, ] [ 1:13 ] [ جواد ] [ ]

[ شنبه 6 مهر 1392برچسب:, ] [ 23:21 ] [ جواد ] [ ]

 

یک  روز میهمان مقام معظم رهبری بودم فرزند ایشان آقا مصطفی نیز نشسته بود که سفره گسترده شد.

آیت الله خامنه ای به وی نگاهی کرد و فرمود :شما به منزل بروید .

من خدمت ایشان عرض کردم اجازه بفرمایید اقا زاده هم باشند من از وی درخواست کردم که باهم باشیم

آقا  فرمودند:این غذا از بیت المال است شما هم میهمان بیت المال هستید

برای بچه ها جایز نیست که بر سر این سفره بنشیند ایشان به منزل بروند و از غذای خانه میل کنند .

من آن لحظه فهمیدم که خداوند چرا این همه عزت به حضرت آقا عطا فرموده است.

آیت الله جوادی آملی

[ پنج شنبه 4 مهر 1392برچسب:, ] [ 19:40 ] [ جواد ] [ ]

دیروز: خون شهداء مانع تجاوز نظامی دشمنان شد

امروز: حجاب دختران و زنان با ایمان مانع تجاوز فرهنگی دشمنان خواهد شد

مستر همفر جاسوس انگلیسی در کتاب خود می نویسد :

(( زنان آنان دارای حجاب محکم هستند که نفوذ فساد در میانشان ممکن نیست. به هر وسیله ای که شده باید زن مسلمان را از حجاب اسلام خارج کرد و بی حجابی را در بین مسلمانان رایج نمود و ابتداء برای گول زدن آنها برای اینکه حجاب را کنار بگذارند باید به آنها تفهیم کرد که حجاب به صورت چادر ویا عبا مربوط به اسلام نیست. ))

[ چهار شنبه 3 مهر 1392برچسب:, ] [ 14:52 ] [ جواد ] [ ]

 

 

اگر این حرف را اینجا نزنم ، پس کجا بزنم ؟ می دانم حضرت آقا راضی نیستند ولی ما موظفیم که بگوییم.

مرحوم آیت الله احمدی میانجی ازعرفای زمان و از شاگردان آیت الله بهجت(ره) بودند.

ایشان به محضر امام زمان(عج) شرفیاب شده بودند ، 

در یکی از تشرفات گفتند که از امام زمان در خصوص رهبری آقا سید علی سوال کردم :

آقا! نظرتان در مورد ایشان چیست؟

امام زمان (عجّل الله تعالي فرجه الشّریف) فرمودند: ایشان از ما هستند .

 

سخنرانی حجة الاسلام صدیقی در بيت رهبري ، مراسم عزاداری حضرت زهرا سلام الله عليها (28/2/89)

 

 

[ سه شنبه 2 مهر 1392برچسب:, ] [ 22:21 ] [ جواد ] [ ]

 

[ دو شنبه 1 مهر 1392برچسب:, ] [ 18:23 ] [ جواد ] [ ]

حفظ حجاب حفظ حرمت خون شهداست

 

[ دو شنبه 1 مهر 1392برچسب:, ] [ 9:52 ] [ جواد ] [ ]
 

دیداری با مادر شهید اسماعیل ضمیرایی و گزیده ایی از سخنانش...

 
در میان چین و چروک  های صورتت ،لبخندی را میابم که به سختی درکش میکنیم ، نام اسماعیل را نه با حسرت و اندوه ،که از روی افتخار می آوری ، با افتخار از روزهایی سخن میگویی که فقر وسختی ،امان خانواده را بریده بود .چرایش را که میپرسم ،نام امام و انقلابی را می آوری که تمام هستی توست ،پشت پلکهایت دنیای حرف وخاطره است و تو اسماعیل مهربان را درحجب و حیایش ،در چشمان پاکش و در ایمانش خلاصه میکنی ، عاشق امام  و انقلاب بود وتو هم با قامت خمیده ات با اطمینان میگویی که رزمنده ای ...مدتی باورهایش را گم کرده بود ، دوستان جدیدش راهش را به بیراهه  کشا ندند ، مدتها به اعتقاداتی که نمی دانست چگونه  فراموش شده اند ، درگیر بود ، میگفت : نان نداشته باشیم  بخوریم وبجنگیم که چه ؟میپرسید :ایمان را چگونه بخوریم تا شکممان سیر شود؟مادر دستانش را مثال همان روزهایی  که برای پیروزی امام و انقلاب دعا می کرد، بالا برد، روز و شب دعا می کرد، می دانست بی جواب نمی ماند ، با دعای مادر بود که اسماعیل سررشته ی باورهایش را پیدا کرد واز میان تمام آشفتگی ، به نوری رسید که راه قلب و اندیشه اش بود ، راهی که  میانبری بود ،به آسمان ...میجنگید ، پدر و برادرهایش را در جنگ همراهی می کرد، توهم ، کم نگذ اشتی  از رفتن به جنوب و دوختن لباس برای کسانی که با اسماعیل هیچ فرقی نداشتند .دو سال کوچه ها را به سمت حوزه می رفت ،و همزمان امدادگری آموخت تا مدد جان شود.معلم شد تا مدد روح شود.شهادت آرزویش بود ، تو میگفتی کاش بمانی و به انقلاب  خدمت کنی اما او زمینی نبود  و این روزها و این نامردمان را می دید همسرباردارش  رابه توسپرد و نام یادگارش راخود،زینب گذاشت ،ازمادرسختی کشیده، و پدرکارگرش خداحافظی کرد و توچقدر روزهارا شمردی تا بیست روزی که اسماعیل گفته بود،بگذرد واوبیاید... برای اولین بار راهی مشهد شدی،آرزوی دیدن حرم امام رضا(علیه السلام)راداشتی واسماعیل گفته بودکه توراروزی به آنجاخواهد برد،حالاتو پس از بیست روز میروی تاپیکرشهیدت راازآقایی بگیری که سالهامنتظر دیدن بارگاهش بودی ،اسماعیل راباافتخارقربانی انقلاب کردی که تجلی تمام ارزشها و باورهای توست.

اذان میگفت ،گفتیم اسماعیل الآن که وقت اذان نیست ،امااوتاسحرچندباراذان گفت ،میدانست  این شب ،آخرین شبی ست که پا روی خاکی می گذارد که با خون دوستانش معطر شده،دوستان شهیدش را با آمبولانس می برد که خودش هم پرواز کرد.

قید تمام دل بستگی هایش را حتی فرزندی که هنوز ندیده بود را زد ...

دستهای خسته وپرچروکش به آسمان می رود،بیست سال است اسماعیل را ندیده اما هنوز برای انقلابی که زندگی اش را فدای آن کرده دعا کرده ،

 چشمان نگرانش می لرزند از آدمکهایی که با نقاب ،انقلاب را برای خود می دانند،می فهمم ،دوست دارد فریاد بکشد،انقلاب از خون اسماعیل هایی جان می گرفت که جانشان را عاشقانه کف دستانشان گذاشته بودند.می گوید اسماعیل ودوستانش برای حفظ ودفاع از نامو سشان رفتندتا چادر از سر خواهرها ومادر هاشان نکشند،ومادر باور نمی کنند که امروز اینگونه بر خون شهیدان قدم می گذاریم..
 
حتماٌ با خود می گویید :چه خوب است که اسماعیل نیست واین آدمکها را نمی بیند.....
 

 روحش شاد و راهش پر رهرو

 

 

 

[ جمعه 29 شهريور 1392برچسب:, ] [ 1:32 ] [ جواد ] [ ]
درباره سايت

جان خود در ره "اولاد علی" می بازیم همچو"مالک"به"عدوان علی"می تازیم ای که گویی که خلایق ز"ولی"خسته شدند کوری چشم تو بر "سید علی" می نازیم
نويسندگان
آخرين مطالب
امکانات وب

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 7
بازدید کل : 28187
تعداد مطالب : 21
تعداد نظرات : 8
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


وصیت شهدا